یک بستنی ساده : هیچ وقت از کافی شاپ خوشم نیامده . وقتی آدم های رنگارنگ را می بینم که به زور دارند به هم لبخند می زنند ! یک روز عصر رفتم به یکی از همین کافی شاپ ها . همین طور که داشتم به مردم نگاه می کردم دیدم یه دختر آ دامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت یک میز نشست . برایم جالب بود ! پیشخدمتی که خیلی ادعای تشخصش می شد به سمت آن دختر بچه یورش برد تا او را بیرون بیندازد . دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پیشخدمت گفت : " پولش را می دهم . هیچ چیز مجانی نمی خواهم ! " کمی پایش را تکان داد و در حالی که زیر نگاه سنگین بقیه بود به پیشخدمت گفت : " یه بستنی میوه ای چند است ؟ " پیشخدمت با بی حوصلگی گفت : "5 دلار " دختر بچه دست کرد در لباسش و پول هایش را بیرون آورد و شروع کرد به شمردن آنها . بعد دوباره گفت : " یه بستنی ساده چند است ؟ " پیشخدمت بی حوصله تر از دفعه قبل گفت : " 3 دلار " دختر آدامس فروش گفت : " پس یه بستنی ساده بدهید . " پیشخدمت یک بستنی برایش آورد که فکر نمی کنم زیاد هم ساده بود ! چیزی مثل مخلوطی از ته مانده بقیه بستنی ها ! دخترک بستنی را خورد و 3 ذلار به صندوق داد و رفت . وقتی که پیشخدمت برای بردن ظرف بستنی آمد دید دخترک کنار ظرف بستنی دو تا یک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام !!!
نظرات شما عزیزان:
|
About![]()
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند مثل آسمانی که امشب می بارد.... و اینک باران بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند و چشمانم را نوازش می دهد تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
Home
|